کد خبر: 7203

به مناسبت هفته دفاع مقدس:

«الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند»"بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است"

به گزارش قم خبر، روی تخت دراز کشیده است، به تازگی برای قلبش بالون گذاشته اند و دوران نقاهت را پشت سر می گذارد، نگاهم در خانه چرخ می خورد، یک میز کوچک و گلدان هایی از  گل های خود رو مهمان حیاط کوچکش هستند و بعد وارد یک سالن بزرگ می شوی، یک سالن بزرگ از یک خانه کلنگی، قاب های اهدایی دیوارهای خانه را زینت بخشیده است، اما زیادی آنها از تاثیر نگاه های محمد رضا در عکس ها کم نمی کند، همه جا هست، عکس های دوران نوجوانی، عکسی در حین اسب سواری، در جمع دوستان هم سنگر، عکس پیکر سالمش که بعد از 16 سال به ایران آمد و ...سر که بر می گردانی نگاهت می کند، گویا محد رضا همه جا هست.
 
بی خود نیست که وقتی از او می پرسم چرا از تسهیلات بنیاد شهید برای مناسب سازی خانه استفاده نمی کنید، می گوید "کجا بروم ، اینجا بوی محمد رضا را می دهد، در همین خانه متولد شد، خاطراتش برای اینجا است"
 
حاج خانم مادر محمد رضا رضا می گوید: اول زندگی چند تیكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع كردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه كاره سرپا كردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم، برای تابستان مشكلی نداشتیم، ولی زمستان به مشكل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را كفایت می كرد، شروع كردم به قالی بافتن یك قالی بافتم، خانه را كاه گل كردیم. یكی بافتم، برق كشیدیم، یكی دیگر را بافتم و لوله كشی آب كردیم، بالاخره با هزار مشقت یك خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینكه خدا محمد رضا را به ما داد و به بركت قدمش وضع زندگی ما كمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض كرده و تبدیل به احسن كنیم.
 
محمد رضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت
بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادی بود، به همه چیز خودش را وارد می كرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد، همیشه كمك من بود و نمی گذاشت یك لحظه من دست تنها بمانم، همیشه دوست داشت به همه كمك كند.
 
در دوران كودكی شیطنت های كودكانه اش همه را با خود مشغول می كرد، در آن منزل قدیمی كه بودیم ایوان كوچكی داشتیم كه پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمد رضا می خواست سیم برق را داخل پریز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شكسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع كردم به یا زهرا و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم كه تصادفا خواهرم وارد خانه شد با گریه و التماس از او خواستم محمد رضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و كبود شده بود و به هیچ وجه حركت و تنفس نداشت او را بردند به سمت بیمارستان.
 
رایم فیلم ضبط شده خود را که در سال گذشته در یک برنامه تلویزیونی از محمد رضا حرف زده است می گذارد تا ببینم، نمی تواند راه برود، من دکمه ویدیو را روشن می کنم او با کنترلی که در دست دارد، صدا را کم و زیاد می کند، تلفن زنگ می خورد و قطع می شود، دخترش است، همان که با اون برای این حضور هماهنگ کرده ام در خانه کوچک مادر محمد رضا چرخ می زنم، عکس همسرش روی دیوار است.
 
دوران جبهه  
 
11ساله بود که پدرش را از دست داد، او روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند و پولی را که در می آورد بی کم و کاست به من می داد، مثل یک مرد به فکر خانواده و مخارج خانه بود، من وقتی گریه می كردم به من می گفت گریه نكن من هم گریه ام می گیرد، برای مرد هم خوب نیست گریه كند، بابا رفت من كه هستم.
 
14سال داشت آمد و تقاضای جبهه كرد، ناراحت بود و می گفت مرا قبول نمی كنند و می گویند سن شما كم است، باید 15 سال تمام داشته باشید، صبر نداشت و می گفت آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاری كرد و یک سال به سن خود اضافه كرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد، خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت
 
اوائل ماه ربیع بود 6 عدد جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می­گفتم: "مادر تو كه پول زیادی نداری، از این خرج ها می كنی! فردا زن می خواهی، خانه می خواهی،می­گفت: "در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اكرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام." حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا می سپارمت»
 
چند روزی طول نكشید كه شب در عالم خواب دیدم محمد رضا از در خانه داخل آمد یك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود، از در كه آمد یك شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من كه آمد یك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید»! صبح كه بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است، به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نكرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمد رضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید»
 
هشت ماه از این قصه گذشت یك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه كه یك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر كسی را می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشم ها همه بسته، دست ها هم از پشت بسته، بعضی ها قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم كه در صفحه آخر عكس محمد رضا را دیدم، با حالت عجیبی در عكس خواب بود و لب هایش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا كسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی»؟
 
 مادر محمد رضا بغض کرده است، این همه سال گذشته است اما چشمه چشم هایش هنوز برای محمد رضا اشک دارد، فاطمه نادری قمی از محسن میرزایی، هم رزم می گوید که بعد از چهار سال اسارت آزاد شد تا از تشنگی محمد رضا و لب های ترک خورده برای مادرش بگوید، از نگرانی او برای مادرش در روزهای آخرین.
 
سه سال پیش توفیق شد كه به زیارت عتبات مشرف شوم، عكس و شماره قبر محمد رضا را برداشتم و با توكل به خدا راهی شدم، وقتی رسیدم به هر كسی التماس كردم از مامورین تا بگذارند حتی یك ساعت بر سر قبر محمد رضا بروم، قبول نمی كردند. پسر برادرم دنبالم بود، او كمی عربی بلد بود، با یكی از رانندگان صحبت كردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت، عكس های شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی كه داشتم قبر را پیدا كردم، ردیف 18، شماره 128لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم، به محمد رضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سیدالشهدا را به جوان رعنایش علی اكبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
 
حدود 2 سال از این قصه گذشت، یك روز اخبار اعلام كرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد.
 
خبر آمد خبری در راه است
 
مادر محمد رضا از روزی حرف می زند که خبر آمدن محمد رضا را برایش آوردند
 
زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمد رضا شفیعی» گفتم: بله محمد رضای من را آوردید، گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید»، گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: "بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است"
 
مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند، چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمد رضا باخبر شدند، چه عاشورایی به پا كردند، زیر تابوت  سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود.
 
وقتی رسیدم بالای قبر با درد پا و ضعفی كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. یك عده گریه می كردند، یك عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمد رضا را دفن كردم.
 
انتهای پیام/

ارسال نظر

مهمترین اخبار

تازه های خبری